خدایا.. این سر درگمی این روزهایم را ختم به خیر بگردان..
آرامم کن که تنها تو آرامش بخش حقیقی دلها هستی..
خدایا.. تو می دانی که ته ِ ته دلم چه می خواهم از تو..
می دانی که گاهی این خواسته های زبانی ام با آنچه در دلم به دنبال آن می گردم فرق می کند..
می دانی که ...
.....خدایا
نگاهم را به بی کران می دوزم و چه سریع به آن ناکجاباد میرسد و آنجا آشیانه می سازد.چشم چنین قابلیتی از خود ندارد نگاهم را با دل همراه می سازم ،
بدان دور دست ها که رسید می نشینم بر کنار دیواری خشتی و کهن، در آن هوای گرم ناکجاباد نم پای دیوار حس سردی را به من منتقل می سازد لابد پشت این دیوار بلند باغ بزگ و آبادیست که خاکش همیشه خیس است و درختانش سترگ و پرثمر،اما از چه دیواری بدین بلندی !؟
کنجکاوی تمام روحم را اشغال می کند گرد دیوار می گردم و بالاخره جایی از دیوار را برای رهایی از حس کنجکاویم مناسب می بینم با رنج فراوان بر بالای دیوار میرسم، نه درختی و نه باغی ! آنچه می بینم فقط آب است .دیوار را در ساحل دریایی کشیده اند و آب با چه تمنایی خود را به دیوار می کوبد.در آن سوی دریا ، در ساحل نزدیکی کسی مانند مجسمه نگاه می کند آنقدر بی تحرک و خیره که فانوس دریایی پشت سرش از او پویاتر به نظر می رسد.
انحنای اندامش حس عجیبی به من می دهد شبیه حس زندانیی که به زندان دارد آری این منم که به من می نگرد،
مردم این شهر راه دریا را بر خود بسته اند، پرواز هم بلد نیستند این شهر برای طالب آزادی زندانی کثیف است به زندان خود برگردم بهتر است.لا اقل من فرمانروای آنم
و بر میگردم ،به خود می آیم چشمانم خشک شده است و می سوزد.فکرم هم اسیر و در بند است !!!!